اشعار روز دهم محرم(عاشورا)
علی اكبر لطیفیان
مصحف ما، چه به هم ریختنت! وای عمو!
چقَدَر تیر نشسته به تنت وای عمو!
همه رختِ تو غارت نشده پاره شده
بس كه یك پارچه با پا زدنت وای عمو!
آمدم تا كه اجازه بدهی و یك یك
نیزه ها را بكشم از بدنت وای عمو!
جان نداده همه بالای سرت جمع شدند
چه شلوغ است سرِ پیرُهَنَت وای عمو!
آن قدر نیزه زیاد است نمی دانم كه
بكشم از بدنت یا دهنت؟ وای عمو!
*************************
علی اکبر لطیفیان
کاش آن شب همه جا شب می شد
خاک گودال مؤدب می شد
داشت از خون گلوی آقا
لب گودال لبالب می شد
بی پر و بال و بدون سر هم
داشت جبریل مقرب می شد
کاش در نیمه شب دفن حسین
بوریا چادر زینب می شد
یا که افلاک ز هم می پاشید
یا تن شاه مرتب می شد
*************************
مصطفی متولی
داشت هر چند گُلِ جانِ تو پرپر می شد
از شمیمش همه ی باغ معطر می شد
من فقط داشتم از دلهره می لرزیدم
پیش چشمم كه تن پاك تو بی سر می شد
كاری از دستِ كسی بر نمی آید باید
دلم آرام به تقدیر مُقَدَّر می شد
قول دادی كه شفاعت كنی از قاتل خود
ولی آن روز مگر حرف تو باور می شد
به تو هر ضربه كه می خورد خدا می داند
ضربان دلِ من چند برابر می شد
زره ات بیشتر ای كاش تحمل می كرد
لااقل عمق جراحاتِ تو كمتر می شد
آن زمانی كه لبِ تیغ به حلقومت خورد
حنجرت كاش مطیعِ دم خنجر می شد
*************************
حسن لطفی
دید چشمش به آسمان وا بود
تشنه بود و میان خون ها بود
لحظه های جسارت و غارت
در دل قتلگاه بلوا بود
رحم در چشم نانجیبی نیست
بین خولی و شمر دعوا بود
دید دست جماعتی نامرد
تکه های لباس پیدا بود
لبه ی تیغ ها که پایین رفت
ساقه ی نیزه ها به بالا بود
*************************
علی اكبر لطیفیان
خوردی امروز نیزه فردا نَعل
نیزه هم چاره دارد اما نعل...
یك، دو، سه، چهار... ده تا اسب
روی هم می شود چهل تا نعل
هر كسی از تنِ تو می گذرد
شمر با پا و اسب ها با نعل
پشت و روی تو را یكی كردند
چقدر جلوه دارد این جا نعل
چون لباست به روی چادر من
هر كسی پا گذاشت حتی نعل
دهنت را خودت بگو چه شده؟
تهِ شمشیر خورده ای یا نعل؟
*************************
مصطفی متولی
ظاهراً جد اطهرش هم بود
پدرش بود مادرش هم بود
وقتی افتاد روی گونۀ راست
بین مقتل برادرش هم بود
جای سالم نبود در بدنش
زخم تا بود پیکرش هم بود
زیر پای سنان و نیزه و تیر
نه فقط سینه حنجرش هم بود
بی کس و بی پناه از نزدیک
سنگ می خورد و خواهرش هم بود
خواهرش قبل قاتلش آمد
تا نفس های آخرش هم بود
گر چه او را زدند اما چون
چادرش بود معجرش هم بود
آن زمان هم که غارتش کردند
به روی دست ها سرش هم بود
*************************
محمد سهرابی
شمسی و روی زمین با روی ماه افتاده ای
تا اذان مانده چرا در سجده گاه افتاده ای
سینه تنگ و عرصه تنگ و غربت تو می کشد
زیر دست و پای دشمن بی سپاه افتاده ای
گفت بابا دست خود را حائل رویت کنم
راست گفته مثل زهرا بی پناه افتاده ای
ای عمو از خیمه می آیم کمی آرام باش
از چه با زانو به سوی خیمه راه افتاده ای
خوب معلوم است از پیشانی و ابروی تو
با رخت از روی مرکب گاه گاه افتاده ای
در دل گودال جای ماه رویی چون تو نیست
یوسف زهرا چرا در بین چاه افتاده ای
من به هل من ناصر تو آمدم در قتلگاه
آمدم دشمن نگوید از نگاه افتاده ای
*************************
هانی امیر فرجی
كنون كه از محنت دست بر نمی دارد
دگر ز سوختنت دست بر نمی دارد
به نیزه ها تو چه گفتی كه با تو لج كردند
كه از سر دهنت دست بر نمی دارند
تو را بدون اباالفضل گیرت آوردند
كه از سر بدنت دست بر نمی دارند
كنون كه در ته گودالِ تنگ افتادی
و چكمه ها ز تنت دست بر نمی دارند
به نفعت است كه حرفی به نیزه ها نزنی
و گر نه از دهنت دست بر نمی دارند
*************************
مصطفی متولی
در پردۀ غم مانده آوای گلویم
زخمی شده زیر و بم نای گلویم
هرچه نَفَس از سینه رفته برنگشته
بسته شده از بغض، مجرای گلویم
معلوم شد از این نفس های بریده
یحیی شده روح مسیحای گلویم
خون شفق می جوشد از هُرم صدایم
خورشید می سوزد ز گرمای گلویم
حالا سه روز است اینكه من لب تر نكردم
از تشنگی خشكیده رگ های گلویم
از تارهای صوتیم چیزی نمانده است
غارت شده انگار اجزای گلویم
معراج آماده است میبینم كه قاتل
سر نیزه را آورده تا پای گلویم
امشب كه مهمان تنور كوفهام پس
تا كوچه گردی های فردای گلویم...
*************************
حامد خاكی
خنجر كشیده اند خدا را رضا كنند
خود را به زور در دلِ گودال جا كنند
اینجا كه گود بود چرا خورده ای زمین؟
جایی دگر نبود سرت را جدا كنند؟
انصاف نیست لشگر كوفه كفن شوند
این ها تو را مقابل زینب رها كنند
نه جای نیزه مانده و نه نیزه مانده است
تا زخم دیگری روی آن جسم جا كنند
وقتی به عضو عضو تو رحمی نكرده اند
می خواستی ملاحظه ی خیمه را كنند؟!
وقتی كفن برای تنت فایده نداشت
گفتند بوریا عوضش دست و پا كنند
*************************
مصطفی متولی
رحمی قرار نیست که بر پیکرش کنند
پس تیغ می کشند که زخمی ترش کنند
از آب چون مضایقه کردند آمدند
سیراب از سراب دم خنجرش کنند
هی می زنند و باز نفس می کشد حسین
راهی نمانده است مگر بی سرش کنند
گفت این خداست پیش من از او حیا کنید
مقتل شلوغ بود و نشد باورش کنند
خنجر اثر نکرد به حنجر قرار شد
مقتول یک جسارت زجر آورش کنند
با کینه سنگ بر دل آئینه اش زدند
تا که هزار تکه علی اکبرش کنند
وقتی به پاره پیرهنش چشم داشتند
امکان نداشت رحم به انگشترش کنند
*************************
هانی امیر فرجی
مغرب رسید و عرش خدا خورد بر زمین
از اسب سیّدالشهدا خورد بر زمین
حتی خدای عزّوجل نیز گریه كرد
وقتی غریب كرب و بلا خورد بر زمین
او بیشتر ز تشنگی خود گرسنه بود
اصلاً نخورد آب و غدا خورد بر زمین
گفتند كافر است، پس آنقدر می زدند
ارباب با كرامت ما خورد بر زمین
هر نیزه رفت خدمت یك عضو از تنش
آقا میان معركه تا خورد بر زمین
شد نیم خیز با كمك نیزه ها ولی
تا خواست كه شود سر پا خورد بر زمین
اكبر عصای پیری او بود بی گمان
شاید كه او نداشت عصا خورد بر زمین
*************************
کاظم بهمنی
غم بیش از این چه بر سر عالم بیاورد؟
یکجا چگونه این همه ماتم بیاورد؟
ای آه! ای برادر من! ای حسین من!
دشمن به غیر از این چه به روزم بیاورد؟
افتاده ای به خاک و به زحمت شود کسی
یک جا برای بوسه فراهم بیاورد
جانا بگو چگونه پرستاریت کنم؟
چیزی نمانده خواهرتان کم بیاورد
حتّی اگر تو زنده بمانی بدون سر
زینب ندارد این همه مرهم بیاورد
*************************
محمد سهرابی
آن گونه را به خاک منه معجرم که هست
حیف از سر تو نیست بیفتد سرم که هست
گیرم مرا به قتلگهت ره نداد شمر
تا سر نهی به زانوی او مادرم که هست
پس آن همه فرشتۀ سایه فروش کو؟
یادم نبود غصه نخور چادرم که هست
تو دخترم نگو که دگر دختر منند
این خیل پا برهنه به دور و برم که هست
دارم سپاه بهر تو می آورم حسین
گیرم تو بی سپاه شدی لشکرم که هست
گفتم به دست خویش طلای مرا ببر
گفتی طلا برای تو انگشترم که هست
*************************
علی ناظمی
دل پر از زخم، نفس زخم، رگ حنجر زخم
گوشه ای در ته گودال لب حنجر زخم
آسمان پر شده از سر، سر بر نیزه شده
پیکری روی زمین بی سر و، سر تا سر زخم
نیزه و تیر و سنان ها همه هم دست شدند
پس تنی ماند اگر، ماند ز یک لشگر زخم
فقط از اسب زمین خوردن او کافی بود
پس چه آورده به روز جگر مادر زخم؟
خواهرش معجر اگر داشت به زخمش می بست
این همه خاک نمی ریخت به سر، بر هر زخم
زخم طفلان همه اش زیر سر آتش بود
خیمه می سوخت و شد همدم خاکستر زخم
خونِ بر چوبه ی محمل چقَدَر معنا داشت
سر که بی سایه ی سر ماند، همان بهتر زخم
*************************
رضا رسول زاده
خون ریخت، قلوه سنگ به روی سرم كه خورد
زینب دوید، روی زمین پیكرم كه خورد
برخواستم مقابل آن ها بایستم
نگذاشت ضرب تیغ به بال و پرم كه خورد
تكیه به نیزه دادم و چشمم به خیمه بود
دیدم نگاه لشكریان بر حرم كه خورد
آن قدر چكمه آمد و بر پهلویم گرفت
مثل مدینه بر بدن مادرم كه خورد
رویم به خاك بود و نگاهم به آسمان
هی تیغ پشت تیغ بر این حنجرم كه خورد
وقتش رسیده بود بریزند بر سرم
باران تیر و نیزه به پا تا سرم كه خورد...
یعنی كه گوشواره ی طفلان كشیده شد...
یعنی كه دست بر گلوی دخترم كه خورد...
فریاد زد سكینه كه بابا عمو كجاست؟
بیند دو دست حرمله بر معجرم كه خورد...
*************************
فاضل نظری
نشسته سایهای از آفتاب بر رویاش
به روی شانهی طوفان رهاست گیسویاش
ز دوردست سواران دوباره میآیند
که بگذرند به اسبانِ خویش از رویاش
کجاست یوسفِ مجروحِ پیرهن چاکام؟
که باد از دلِ صحرا میآورد بویاش
کسی بزرگتر از امتحانِ ابراهیم
کسی چونان که به مذبح برید چاقویش
نشسته است کنارش کسی که میگِرید
کسی که دست گرفته به روی پهلویاش
هزار مرتبه پرسیدهام ز خود او کیست؟
که این غریب نهادهاست سر به زانویاش
کسی در آن طرفِ دشتها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازویاش
کسی که با لبِ خشک و ترکترک شدهاش
نشسته تیر به زیرِ کمانِ ابرویاش
کسی ست وارثِ این دردها که چون کوه است
عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویاش
عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق میکِشد از هر طرف به هر سویاش
طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری
به روی شانهی طوفان رهاست گیسویاش...
*************************
مصطفی متولی
داشت هر چند گلِ جان تو پرپر می شد
از شمیمش همه ی دشت معطر می شد
من فقط داشتم از دلهره می لرزیدم
پیش چشمم که تن پاک تو بی سر می شد
کاری از دست کسی بر نمی آمد انگار
چون که تقدیر دلم داشت مقدّر می شد
قول دادی که شفاعت کنی از قاتل خود
ولی آن روز مگر حرف تو باور می شد
به تو هر ضربه که می خورد خدا می داند
ضَرَبان دل من چند برابر می شد
زرهت بیشتر ای کاش تحمل می کرد
لاأقل عمق جراحات تو کمتر می شد
آن زمانی که لب تیغ به حلقومت خورد
حنجرت کاش مطیع دم خنجر می شد
*************************
سید محمد جوادی
بگذارید كنار بدنش گریه كنم
بر تن زخمیِ بی پیرهنش گریه كنم
تا كه سر داشت نشد خون سرش پاك كنم
بگذارید به زخم بدنش گریه كنم
چه غریبانه فغان كرد مرا آب دهید
بگذارید به سوز سخنش گریه كنم
بگذارید گلم را كه فتاده است به خاك
كنم از چادر مادر كفنش گریه كنم
ساربانان مزنیدم به خدا خواهم رفت
اندكی صبر كنار بدنش گریه كنم
*************************
وحید قاسمی
خدا صدای خودش را شنید از دهنت
دوید داخل گودال و دید از دهنت...
تلفظ لغت یا غیاث مشگل بود
به گریه نیزه ای بیرون كشید از دهنت
به سمت پهلوی تان راه تیغ ها كج شد
همین كه نام مدینه پرید از دهنت
تو تشنه و جگر نیزه ها خنك می شد!
نسیم باغ فدك می وزید از دهنت
خدا برای بهشت خودش،شقایق را
غروب روز دهم آفرید از دهنت
*************************
علی اکبر لطیفیان
بلند مرتبه شاهی و پیکرت افتاد
همین که پیکرت افتاد خواهرت افتاد
تو نیزه خوردی و یک مرتبه زمین خوردی
هزار مرتبه زینب، برابرت افتاد
همین که از طرف جمعیت دو تا چکمه
رسید اول گودال، مادرت افتاد
تو را به خاطر دِرهم چه دَرهمت کردند
چنان که شرح تن تو به آخرت افتاد
ولی به جان خودت خواهرت مقصر نیست
در آن شلوغی اگر بارها سرت افتاد
خبر رسید که انگشتر تو را بردند
میان راه، النگوی دخترت افتاد
کنار خیمه رسیده است لشگر کوفه
و خواهر تو به یاد برادرت افتاد
*************************
رضا رسول زاده
در قتلگاهت آمدم و سر نداشتی
یک جای سالمی تو به پیکر نداشتی
دیدم تو را چه دیدنی ای پاره ی دلم
حتی لباس کهنه ای در بر نداشتی
جز روی حنجری که همه بوسه اش زدند
جایی برای بوسه ی خنجر نداشتی؟
زینب بمیرد این همه خونی نبیندت
خواهر شود فدای تو یاور نداشتی؟
ته مانده های پیرهنت هم ربوده شد
چیزی برای غارت لشکر نداشتی
ای وای سینه ی تو پر از جای پا شده
یکی دو تا که ارث ز مادر نداشتی
بی کس شدی ز پشت سرت نیزه خورده ای
حق می دهم حسین، برادر نداشتی
*************************
علی اکبر لطیفیان
ته گودال پیکری مانده؟
که بگوییم برادری مانده؟
گفت بهتر که از جلو نبرید
بی گمان راه بهتری مانده
چقدر نامرتبت کردند
پیکری نیست پیکری مانده
چقدر غارت تو طول کشید
یک نفر رفته دیگری مانده
تازه این سهم تا کوفه است
از تن تو اگر سری مانده
گر چه بیرون کشیدم از بدنت
ولی این تیر آخری مانده
فرضم این است پیرهن داری
با همین فرض! معجری مانده
نه عقیق برادری... حتی
نه طلاهای خواهری مانده
*************************
محسن مهدوی
عاقبت بر سینۀ تو جا گرفت
آن كه آخر سر تو را از ما گرفت
همره خود دشنه ای آورده بود
در همان دم ماجرا بالا گرفت
پنجه بر گیسوی تو انداخت و
از همان پشت سرت سر را گرفت
چشم هایت چون دهانت باز شد
گردنت را با دو دستش تا گرفت
تا صدای ناله ات را نشنود
گوش خود را زینب كبری گرفت
هستی و دار و ندارش بودی و
خنجری از او تو را یك جا گرفت
لابلای آن شلوغی ها، بگو
چشم زهرا را كسی آیا گرفت!؟
*************************
وحید قاسمی
چون زخم های روی تنت گریه ام گرفت
از پـیــرهـن نــداشـتـنـت گریه ام گرفت
بـا دیـده هـای سـرخِ جگـر مثـل مـادرم
هنگام دست و پا زدنت گـریـه ام گـرفت
جـایـی بـرای بـوسـه بــرادر نـیـافــتم
از نیـزه هـای در بـدنت گـریه ام گـرفت
تا دیـدم آن سـواره ولـگـرد نـیـزه دار
بــر تـن نـمـوده پـیـرهنت گریه ام گرفت
وقـتـی شنـیـدم از پسـرت ای امام اشک
یـک بـوریـا شـده کـفـنـت گریه ام گرفت
*************************
وحید قاسمی
لشگریان خیره سر، چند نفر به یک نفر؟
فاطمه گشته خون جگر، چند نفر به یک نفر؟
خواهر دل شکسته اش، همره دختران او
زند به سینه و به سر، چند نفر به یک نفر؟
بین زمین و آسمان، جنت و عرش و کهکشان
پر شده است این خبر: چند نفر به یک نفر؟
حور و ملک به زمزمه -وای غریب فاطمه-
حضرت خضر نوحه گر، چند نفر به یک نفر؟
آه و فغان مادرش، به قلب سنگی شما
مگر نمی کند اثر؟ چند نفر به یک نفر؟
عمو رمق ندارد و همه هجوم می برید!
مرد نبردید اگر؟ چند نفر به یک نفر؟
یاد مدینه زنده شد، روضه ی رنج فاطمه
که ناله زد به پشت در، چند نفر به یک نفر؟
*************************
علی اکبر لطیفیان
گمان نمی كنم این روح پیكرم باشد
تنی كه مثله شده در برابرم باشد
بدن بدن كیست این چنین شده است؟
اگر خدای نكرده برادرم باشد ...!
فدای خواهر مظلومه ای كه نالان گفت
كنار كشته ی گودال مو پریشان گفت
گمان نمی كنم این زیر نیزه افتاده
حسین فاطمه یعنی برادرم باشد
تو را خدا بگذارید بوسه اش بزنم
كه قول می دهم این بار بار آخرم باشد
كفن كه نیست عبا نیست، بوریا هم نیست؟
بد است بی كفن این مرد محترم باشد
برای آن كه روی پیكرش بیندازم
نمی شود بگذارید معجرم باشد؟
*************************
علی انسانی
باغبان آمد سری بر باغ زد
شوربختی را نمک بر داغ زد
از جَنان تا رو به سوی باغ کرد
دشت را چون لاله ها پر داغ کرد
مادرش آمد برای دیدنش
دیدنش، بوییدنش، بوسیدنش
آمد اما طاقت دیدن نداشت
رفت و باغ خود به بلبل واگذاشت
بلبلی دل سوخته جان سوخته
آشیانش هم چو بستان سوخته
کرد با شمع دل خود جستجو
خاک را با یاد گل می کرد بو
تابْ دیگر در دل بلبل نبود
بوی گل می آمد اما گل نبود
ناگهان از زیر شاخ و برگ ها
آمد این آوا که این سویم بیا
آمد و زد شاخه ها را بر کنار
تا که شد گمگشته ی او آشکار
یافت آن گل را ولی پرپر شده
پاره پاره پیکری بی سر شده
گل ولی از بس به خون آغشته بود
یاس بر لاله مبدل گشته بود
گفت آیا یوسف زهرا تویی؟
آن که من می جویمش آیا تویی؟
ماند از یوسف به جا پیرهنی
از تو نه پیراهن است و نه تنی
ای همه گل ها به نزدت کم ز خار
زخم تو چون داغ زینب بی شمار
پای تا سر غرق در خونی چرا؟
آفتاب من شفق گونی چرا؟
جای سالم از چه در این جسم نیست؟
باقی از این جسم غیر از اسم نیست
گر چه سر تا پای تو بوسیدنی است
بهر من جایی برای بوسه نیست
ای که نامت جان به عیسی می دهد
قتلگاهت بوی زهرا می دهد
گریم و پرسی اگر از سرگذشت
در غمت ای تشنه آب از سر گذشت
آن چنان شد دیده ی من اشک ریز
کز غمم شد چشم دشمن اشک ریز
عاشقان را بعد ازین آوازه نیست
در کتاب عاشقی شیرازه نیست
*************************
وحید مصلحی
می دود سمت دشتِ لب تشنه
بانویی از تبار دریاها
دست ها را گرفته روی سر
می رود تلِّ خاک را بالا
دید گودال رو به رویش را
یک نفر در میان جمعی بود
در طوافند گوئیا دورش
مثل در باد مانده شمعی بود
گیسوانش به دست باد افتاد
می زند شانه باد بر مویش
تاب زلفش قرار دل گیرد
سنگ بوسد میان ابرویش
سنگ ها دور او فراوان بود
شیشه ی آینه ترک خورده
یک سپاه از رویش گذر کردند
مثل مادر ولی لگد خورده
دید بر خاکِ گرم، عشقش را
پرِ از بوسه های شمشیر است
بهرِ بیرون کشیدنِ یک تیرِ
مانده در سینه سخت درگیر است
نیزه داران به دورِ پیکر او
فاتحه بهرِ زنده می خوانند
جای انگشتِ خود نوکِ نیزه
بر مزارِ تنش فرود آرند
خاکِ اطراف او پر از خون است
زخم ها لب به شکوه وا کردند
سینه اش می دهد صدا زیرا
نیزه در جای تیر جا کردند
نیزه بر پهلویش کسی می زد
روی آیینه خاک می افتاد
غارت از پیکرش شروع کردند
پیرهن کهنه چاک می افتاد
دست خود پشت دست می کوبد
شمر آمد و خنجری در دست
لرزه بر پای صبر می افتد
زینب آخر روی زمین بنشست
روی سینه نشسته آن ظالم
موی خاکیِ شاه در چنگش
راسِ خورشید می برد ز قفا
آسمان سرخ می شود رنگش
پیش زینب حسین جان می داد
دست و پا بینِ خاک و خون می زد
خواهرش بینِ گریه ها ی خودش
گره بر معجرش کنون می زد
می رود سمت خیمه ها باید
آتش از جان خیمه بر گیرد
می رود تا که کودکان را او
یک تنه زیر بال و پر گیرد
می رود تا که در غروبی شوم
همسفر با حرامیان گردد
می رود سمت کوفه حیدر وار
گر چه با سنگ او نشان گردد
*************************
عمان سامانی
دیگرم شوری به آب و گل رسید
گاه میدان داری این دل رسید
نوبت پا در رکاب آوردن است
اسب عشرت را سواری کردن است
چون که خود را یکه و تنها بدید
خویشتن را دور از آن تنها بدید
قد برای رفتن از جا راست کرد
هر تدارک خاطرش میخواست کرد
پا نهاد از روی همت در رکاب
کرد با اسب از سر شفقت خطاب
کای سبک پر ذوالجناح تیز تک
گَردِ نعلت سرمهی چشم ملک
ای سماوی جلوهی قدسی خرام
ای ز مبدأ تا معادت نیم گام
ای به صورت کرده طیّ آب و گل
وی به معنی پویهات در جان و دل
ای به رفتار از تفکر تیزتر
وز بُراق عقل چابک خیزتر
رو به کوی دوست منهاج من است
دیده وا کن وقت معراج من است
بُد به شب معراج آن گیتی فروز
ای عجب معراج من باشد به روز
تو براق آسمان پیمای من
روز عاشورا شب اسرای من
بس حقوقا گر منت بر ذمّت است
ای سُمت نازم زمان همت است
کز میان دشمنم آری برون
رو به کوی دوست گردی رهنمون
پس به چالاکی به پشت زین نشست
این بگفت و برد سوی تیغ دست
ای مشعشع ذوالفقار دل شکاف
مدتی شد تا که ماندی در غلاف
آن قدر در جای خود کردی درنگ
تا گرفت آیینهی اسلام زنگ
هان و هان ای جوهر خاکستری
موضوعات مرتبط: روز عاشورا
برچسبها: اشعار روز دهم محرم(عاشورا)